قصهای از سنگ، رود و دهکده
روزی روزگاری، در پاییندست کوهی بلند، سنگی بود که همیشه به آفتاب نگاه میکرد و با خود میگفت: این رود را میبینی؟ همهاش روان است و بیقرار، بهدنبال چیست مگر؟ من که همینجا نشستهام، گرمم، خوشم، ریشه دارم : رود اما هر صبح از کنار او میگذشت و زمزمه میکرد ای سنگ خاموش! تو گرچه جا داری، ولی جا نمیافتی. من روانم و اگرچه خستهام، ولی میسازم... دهکدهها را، مزرعهها را، خانهها را...سالی گذشت. رود جاری ماند و سنگ... همانجا ماند. اما روزی، کودکی از دهکده آمد، سنگ را برداشت، آن را تراش داد، بر آن چیزی نوشت و گذاشتش سر در مکتبخانهای تازه. روی سنگ نوشت
"ماندن زیباست، اگر معنا بسازی."
از آن روز، دهکدهی ما یاد گرفت که هم سنگ خوب است، هم رود؛ اگر راه را با هم بسازیم
گاهی سرگرمی ما فقط خنده نیست، گاهی یک لبخند، از یک فکر نو میآید. بیایید با هم بخندیم، بیندیشیم، و راهی نو در دهکدهی کهن بسازیم
شاید وقت آن است که خلاف معمول، اما با هم، بهسوی رشد گام برداریم
و ابن خلدون، جامعهشناس بزرگ، در مقدمهی تاریخ خود گفته است:
"تمدن، آنگاه به شکوفایی میرسد که مردمش همکاری کنند، نه انزوا گزینند؛ و علم، تربیت و همبستگی، ستونهای بنیادین آناند."